مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

مامان رفته اصفهان بریم آلونک

یه هفته ای که مامان نبود کلی برای خودم پادشاهی کردم هرچی بستنی دلم خواست خوردم هر روزم رفتم پارک یعنی بابایی که از سر کار برمی گشت و می خواست منو ببره خونه خودمون برای اینکه بهونه مامان رو نگیرم یه سر منو پارک میبرد و من کلی بازی میکردم یه سری که تا 5 عصر تو پارک بودم و بابایی هم بیچاره ناهار نخورده بود.  دیروز که مامان می خواست به پایان نامش برسه من رفتم خونه مامان جون موقع رفتن فکر میکردم که اگه برم بیرون باز مامان میره و یه خورده استرس داشتم و میگفتم "مامان چادرش بپوشه " یعنی مامانم بیاد. اما ظهر که بابا اومده بود دنبالم که بریم خونه تو راه پله خونمون به بابا میگفتم " مامان رفته اصفهان بریم آلونک" و خلاصه سر با...
24 آذر 1393

اولین مهمونی تنهایی

دیشب که از خونه مامان جون برمیگشتیم من نمیرفتم تو خونه و تو راه پله با بابایی از پله ها بالا پایین میکردم که بابای سها درو باز کرد و یه بفرما تعارف کرد منم سرمو انداختم پایین رفتم تو جالب اینکه قبل از اون هیچ وقت خونه غریبه ها نمی رفتم. سها و مامانش هم خونه نبودن هرچی بابا میگفت بیا من نمی اومدم تا بابا هم مجبور شد بیاد تو . کلی به وسایل خونشون دست زدم بعد هم یه گل از گلدونشون کندم اومدم خونه.  امروز صبح گه با بابایی رفتم زنجیرزنی موقع برگشتن سها تو حیاط بود یه خورده باهاش بازی کردم بعدم رفتم خونشون بعد نیم ساعت بابا به زور منو اورد خونه اینقدر جیغ و داد کردم که نگو بعد از اینکه رفتم دستشویی دوباره رفتم خونشون حتی ناهار هم خونشون مون...
22 آذر 1393

فوتبالیست

هفته پیش که مامان کلاس داشت با بابایی رفتم سالن فوتبال بدو بدو پریدم وسط زمین دنبال توپ اونم وسط بازی بابا هم سریع منو جمع کرد . داد میزدم اون توپ زشتو بردار لگد نزن با اون پات یا میگفتم توی دروازه توی دروازه. عددای ساعت رو که نشون میداد میگفتم 8 انگلیسی و .. کلا اینقدر شیطنت کردم و از در و دیوار اونجا بالا رفتم که بابا هم منو سریع برگردوند خونه. این هفته مامان بعد از 6 ماه رفته اصفهان و من پیش مامان جون اینا هستم اما فقط روزا و شبا و ظهرها میرم خونه و پیش بابا تو تخت خودم میخوابم کلا به تختم خیلی وابسته شدم روز اول اینقدر خونه مامان جون اینا نخوابیدم تا ساعت 12 شب که دیگه مامان به بابا زنگ زد گفت برش دار ببر خونه خودمون شاید منتظر...
18 آذر 1393

وای وای وای

مامان حروف لاتین رو بهم یاد میده به y که می رسیم من میگم وای وای وای با بابایی رفتم سر ساختمون کارگره از نردبون رفته بود بالا بهش میگم " تو رفتی از نردبون بالا! وای وای وای" مامان میگه مهرسا باید به پات پماد بزنیم دونه زده من جواب میدم " پام هندونه زده" تکیه کلامم : مامانش دعواش کرده. یعنی هر عکسی یا فیلمی میبینم که یه خورده اخم کرده باشه یا قیافش یه طوری باشه میگم "مامانش دعواش کرده" بابا تو ماشین نوار نوحه گذاشته که من کامل حفظ شدم حتی یه جاییش یکی میگه ماشالله من اونم حفظ کردم میخونم " حسین یار ندارد ، ماشالله
9 آذر 1393

سی و یک ماهگی

سلام امروز تولد سی و یک ماهگیمه تولدم مبارک چند روز پیش (2 آذر) رفته بودم حمام و تقربا برای اولین بار رفتم زیر دوش و میگفتم بارون میاد بعد مامان دستاش رو به حالت دعا بالا برد و گفت مهرسا بگو پروردگارا باران رحمتت را بر ما عطا بفرما و منم تکرار کردن تازه خوشم هم اومده بود و همین طور برای خودم میگفتم جالب اینکه خدا هم دل کوچیک منو نشکوند و همون شب بارون اومد دوست دارم خدا هر جمله جدیدی که بشنوم میخوام تکرار کنم مثلا مامان جون جمله پشت کتاب می می نی رو برام خونده که نوشته بود " ماجراهای بچه میمونی بازیگوش است و ..." که من کامل حفظ کردم و پشت جلد کتاب رو میگیرم و کامل برای خودم می خونم یا مامان زیر نویس شبکه پویا رو برام خوند&quo...
5 آذر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد